گاهی اوقات دلت نمیخواد به یادش بیاری حتی برای ثانیه ای 

نمیدونم چی میشه که همه چی دست به دست هم میده که تو یادت بیاد اونو ،

خاطراتشو ، لحظه لحظه ها رو اونجاست که داری خفه میشی واسه ادمی که حتی بهش ذره ای حس نداری

حتی ذره ای ...

ولی یهو میبینی نشستی داری اشک میریزی ؛

جا میخوری من چطوری دارم اشک میریزم من مطمئنم بهش حس ندارم چطور ممکنه با خودم که تعارف ندارم 

اما تمام اون حس های کذاب اون روزای گذشته ات میاد سراغت راه درو هم نداری اومده دیگه باید چیکار کرد 

من از این جور شبا متنفرم که سالی یکی دوبار میاد سراغم ، متنفرم از ته دلم 




      

اصلا فکر نمی کردم اینطوری بشه توقعم یه چیز دیگه بود

خدایا شکرت

مرسی که اشتی کردی

هر کسی تو رندگیش اشتباه می کنه دیگه 

خطا کردم باید توانشم بدم

امروز معنی اینکه میگن آدم هر چی بزرگتر میشه مشکلاتشم بزرگتر میشه رو فهمیدم

مگه نباید هر چی بزرگتر میشیم عاقل تر بشیم  بس چرا مشکلاتون بزرگتر میشه

من اون من دیروز یا حتی یک ساعت قبلم نیست  

بعد گیج شدم نیاز دارم بهت خدا کمک میخوام ازت لطفا خدا جون

من بنده توام علم تو رو که ندارمخدایا باش کنارم؛

بی قرارم  بهم آرامش بده




      

درست بعد یکسال تصمیم گرفتم بنویسم اینجا

  بزرگ تر شدم به اون درجه ای رسیدم که 

  وقتی به عقب نگاه میکنم به این فکر می کنم یه مدت برحسب حال و شرایطم چقدر غم دار بودم

امروز هم که اومدم اینجا سراغ نوشتن حال خوبی ندارم به دلایل شخصی که به گذشتهربطی نداره

  گذشته باید تو گذشته بمونه و گذشته

باید اینده رو داشت.

امروز اومدم بنویسم برای خودم که امان از من

دور شدم از خدام این خیلی بده هی خواست بگه بهما نفهمیدم غرق بودم 

امروز به درجه ای رسیدم که فهمیدم اوضام خیلی خراب فاصله ها زیاد شده

نمیدونم چطوری ازش معذرت بخوام یادمه که مهربونه

میدونم که می بخشه مگه نمیگیم بسم الله الرحمان الرحیم

بیا خدا جونم بیا هوامو داشته باش بیا من تاب ندارم

بدونه تو هیچم من غافل میشم ولم نکن شرمندتم

لطفا کنارم باش.

مرسی که انقدر خوبی  

 ( دوستدار و بنده مخلص ات )

 




      

   باران چه دلبری میکند برای بهار

    پاییز کم بود  بهار هم عاشق شد




      

[نوشته ی رمز دار]  




      




[Designed By Ashoora.ir    مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]