گاهی اوقات دلت نمیخواد به یادش بیاری حتی برای ثانیه ای 

نمیدونم چی میشه که همه چی دست به دست هم میده که تو یادت بیاد اونو ،

خاطراتشو ، لحظه لحظه ها رو اونجاست که داری خفه میشی واسه ادمی که حتی بهش ذره ای حس نداری

حتی ذره ای ...

ولی یهو میبینی نشستی داری اشک میریزی ؛

جا میخوری من چطوری دارم اشک میریزم من مطمئنم بهش حس ندارم چطور ممکنه با خودم که تعارف ندارم 

اما تمام اون حس های کذاب اون روزای گذشته ات میاد سراغت راه درو هم نداری اومده دیگه باید چیکار کرد 

من از این جور شبا متنفرم که سالی یکی دوبار میاد سراغم ، متنفرم از ته دلم