پس از یک شهر غربت دوستی امد به بالینم

به او گفتم ببین این است دنیا گفت میبینم

زمین خوردی قبول اما زمان هر دردی است

من از اینکه پس از تو عده ای شادند غمگینم

اگر پایت توانت داد یا اشکت امان برخیز که

پای بید مجنونی به خاک افتاده نشینم

خدا حافظ که گفتم باز داغت تازه شد دیدی

به مٍٍٍٍٍٍژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم؟

چه شبهایی که دستت غصه هایم را ورق میزد

و جاری بود مویت در بلندای مضامینم

خدا را شکر ترس از رفتنت با گریه کورم کرد

و دیگر رفتنت در واقعیت را نمی بینم!

عقابی کوه را در خواب دید و در قفس دق کرد

به جای شانه هایت مرگ خواهد داد تسکینم